تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

اراک

چهل روز از نبودت میگذرد و این نبودن چه سخت هست  چهل روز با تمام غم و اندوهش گذشت    به مناسبت چهلمین روز درگذشت جانگذار دایی محمد باقر عزیزمان (دایی بابا مهدی) مجلس ختمی در اراک برگزار میشد که خانواده ما به همراه مادر جون و عمه زینب ساعت 12 ظهر روز پنجشنبه 28 فروردین ماه راهی اراک شدیم... در راه مادر جون ساندویچ الویه آورده بود  که برای ناهار خوردیم ساعت حدود 3 به اراک رسیدیم و همه اماده شدند و به مسجد رفتند اما چون شما لالا بودی  و تو خونه کسی نبود ما ناچارا خونه موندیم تا اینکه کم کم همه افراد از مسجد برگشتند و مثل عروسک همه بغلت میکردند و دست به دست می چرخیدی ..ماشاالله خوش خنده هم هستی همه دوس...
31 فروردين 1393

اولین بازار رفتن

دخمل قشنگم برای اولین بار روز شنبه 23 فروردین ماه به بازار بزرگ تهران برای خرید وسایل تولد داداش علی رفتیم (علی جونی پیش عمه زینب و مادر جون بود) .. البته خاله فروز هم همراهیمان کرد... ساعت 11 قبل از ظهر به  بازار بزرگ رسیدیم  و کلی در بازار چرخیدیم  و بعد از اونجا به مولوی رفتیم و تا ساعت حدود شش آنجا بودیم.. هم شما و هم من کلی خسته شدیم.. آخه همش بغلم بودی.... و مجبور میشدم هی این دست و اون دستت کنم.. چندین بار تو مغازه ها تو بازار نشستم و بهت شیر دادم... همین که امدیم از بازار با مترو به مولوی بریم.. شما پی پی کردی و برای اینکه اذیت نشی... تو ایستگاه مترو پلاستیک پهن کردم و روش پتو انداختم و خاله ام هم اطرافم رو پوشوند تا ...
28 فروردين 1393

ماهگرد سوم

دخترکم سه ماهه شد   سه ماهه که  حضور گرم و شیرینت روشنایی بخش خونمون شده هیچ وقت فکر نمیکردم دختر دار  شدن حس به این زیبایی رو همراه خودش داشته باشه... دخترکم انشاالله روزی خودت مادر میشی و این حس زیبا و وصف نشدنی رو تجربه میکنی روز دوم فروردین سه ماهه شدی که ما برای عید دیدنی خونه عمه سمیره بابا رفته بودیم.. به اصرار من عمه سمیره میخواست برات سورمه بزنه که یهو زدی زیر گریه... همین که برات تو اون حالت سورمه زد خوابیدی... خیلی صحنه جالبی بود.. در اوج گریه با کشیدن سورمه آروم شدی و خوابیدی..   دوست دارم دخمل قشنگمم     قبل از اینکه به سفر بریم برای قد و وزنت به مر...
17 فروردين 1393
1